...............................................................................................................................
.............................................................................................................................
https://www.ghbook.ir/index.php?option=com_dbook&task=viewbook&book_id=14653&Itemid=&lang=fa
اهل روستای ساروق فراهان بود. روی زمین پدرش
کشاورزی می کرد. هر روحانی که به روستایشان می آمد
به سراغش می رفت و سؤالات دینی خود را می پرسید.
یک بار در یکی از جلسات موعظه و منبر مطلبی شنید که
او را سخت در اندیشه فروبرد و انقلابی درونی در وجودش
برپا کرد. روحانی گفته بود:
«هر کس خمس و زکات خود را ندهد و با آن پول لباس بخرد و نماز بخواند نمازش
باطل می شود. پرداخت خمس و زکات در اسلام واجب است.»
این جمله را که شنید با خود اندیشید مگر نه این است که حکم خدا را باید به جای آورد
و در زندگی پیاده کرد. به خانه رفت و موضوع پرداخت خمس و زکات را با پدرش مطرح کرد.
وقتی بی توجهی او را دید گفت:
- تا به حال که نمی دانستی مسئله فرق می کرد. حال که دانستی باید عمل کنی!
فایده ای نداشت. پدر به حرفش گوش نمی داد. به شهر رفت و مشغول کارگری شد.
پدر او را بازگرداند. اما دوباره به شهر رفت. بار دوم که پدر او را به روستا آورد با تهدید به او گفت:
- اگر خمس و زکات ندهی جایی می روم که هرگز دستت به من نرسد!
- اگر این کار را بکنم قول می دهی در روستا بمانی و روی یکی از زمین های من برای
خودت زراعت کنی؟ - بله! اما به این شرط که در کسب و کار و زراعت من دخالت نکنید!
- کنار خرمن گندم ایستاده بود. منتظر وزش باد بود تا گندم ها را از کاه جدا کند. در این
موقع صدایی شنید. - آقا کاظم! آقا کاظم!
- یکی از فقرای ده بود. هر سال زکات گندم را سرخرمن به او می داد. آدم مستحقی بود.
مرد نزدیک شد و با صدایی لرزان گفت:- بچه هایم نان ندارند! .........
...............................................................................................................................